بابا محسنبابا محسن، تا این لحظه: 40 سال و 7 ماه و 20 روز سن داره
مامان زینبمامان زینب، تا این لحظه: 31 سال و 9 ماه و 5 روز سن داره
یکی شدنمونیکی شدنمون، تا این لحظه: 14 سال و 10 ماه و 16 روز سن داره
آشیونه پرمهرمونآشیونه پرمهرمون، تا این لحظه: 14 سال و 1 ماه و 20 روز سن داره
مرد کوچولوی ما علی مرد کوچولوی ما علی ، تا این لحظه: 11 سال و 3 ماه و 3 روز سن داره
ثبت خاطرات علی آقاثبت خاطرات علی آقا، تا این لحظه: 9 سال و 6 ماه و 3 روز سن داره

بهونه زندگی(علی)

👨‍👩‍👦زندگی زیباست وقتی ما سه تا کنار هم باشیم👨‍👩‍👦

از علی

امروز علی(۲۹/فروردین/۱۳۹۴) امروز حدودا ساعتای ۱۲:۳۰ یا۱ بود که علی بردم کوچه.هوا عالی بود.گفته بودم که اگه هوا یاری کنه میخوام هر روز علی ببرم بیرون یه دوری بزنه چندتا بچه ببینه و یه هوایی عوض کنه. امروز هم خدا رو شکر هوا خوب بود.اول با دوتا توپاش بازی کردیم. بعد یه توپش رو گذاشتیم داخل خونه یه توش بغلش گرفت رفتیم سر کوچه آشغال ها رو انداختیم داخل سطل زباله.بعدشم رفتیم کوچه بالایی. داخل کوچه خودمون که بچه ای نبود اما اونجا یه چندتایی بچه بود که اونا هم داشتن بهار جمع میکردن.علی گفت منم بهار میخوام بو کنم.منم بردمش زیر درخت یه شکوفه افتاده بود برداشتم دادم دستش بو کنه بعد گوشیم درآوردم ازش عکس بگیرم که دیدم چیزی از شکوفه بیچاره نمو...
29 فروردين 1394

دومین مامان

خدارو شکر .خدا رو هزار بار شکردوست گلم منتظر عزیز ماما ن شد انشااله دوستای دیگه هم به زودی مامان شن الان این خبر دیدم دلم نیومد صبر کنم  تا با لپ تاپ بیام این خبر بذارم فقط الان باگوشی اومدم بگم خدایا شکرت Montazerعزیز نویسنده وبلاگ یک جرعه انتظار الان ساعت2و36دقیقه بامداد جمعه28فروردین1394            ...
28 فروردين 1394

از علی

دیروز میخواستم تخمه مرغ بشکنم علی گفت بده من بشکنم اینقدر محکم کوبید که تخم مرغ همش ریخت رو زمین من گفتم:علی بعد علی گفت: چی شد؟ گفتم:محکم شکستی دیگه مامان جان بعد لباسش در آوردم گفتم برو لباس باب اسفنجیت بیار تنت کنم رفت آورد بعد من سرش کردم گفتم دستات خودت بذار اول گفت: من بلد نیستم منم گفتم:چرا بلدی بعد یه دستش رو گذاشتی.اینقدر ذوق کرد بالبخند میگه: بلدم دیدی بلدم؟ منم گفتم:بله بلدی بعد اون یکی دستش کمکش کردم یکم باباش که اومد میگه: من تخمه مرغ شکستم منتهی محکم شکستم (منتهی رو از کجا یاد گرفتی؟) این عکسم مال امروزه۲۴ ام صندلیش گذاشته رفته رو میز تلویزیون لامپ آشپزخونه روشن کنه.میتونه بره بالا اما پایین...
24 فروردين 1394

روز مادر و تولد صباوسجاد

سلام پسر نازم        شرمنده خوشگلم این روزا کمتر وقت میکنم بیام به وبت ۲۰ام/فروردین/۱۳۹۴ پنج شنبه صبح من و شما رفتیم خونه مامان جون شما رو گذاشتم پیش مامان جون و به همراه خاله جون فاطمه رفتیم بازار.آخه بابا محسن گفته بود برای روز زن برم به انتخاب خودم یه مانتو بگیرم.حدود ساعت۱۰ ونیم رفتیم ساعت۱۲ونیم برگشتم یه مانتو گرفتم دسته بابا جونت درد نکنه.وقتی که داشتیم میرفتیم من که آروم چادرم گرفتم در رفتم رفتم داخل حیاط چادرم سرکردم.اما خاله جون که داشت آماده میشد بهشون گفتی: داری میری تیجا؟ خاله هم گفت دارم میرم یه چیز خوب برات بگیرم.بعد مامان جون شما رو  برد داخل اتاق به ماشین سرگرمت کرد ما هم رفتیم.اگه جلو...
24 فروردين 1394

پاکی دوران کودکی

سلام به مامانای گل میگن که دنیا فقط دنیای کودکی واقعا راست ۴شنبه یعنی ۱۹/فروردین/۱۳۹۴ همسرم اومد دنبالمون برای کاری،بعد از اتمام کار ما رو رسوند خونه. علی میگفت: داریم تیجا میریم؟ گفتم:داریم میریم خونه بعد گفت: بابایی هم میاد؟ گفتم:نه مامان میخواد بره سرکار گفت: نره سرکار گفتم:نه مامان جان نمیشه باید بره گفت: نره بیاد پیشمون،من پول تو پیشیم نمیندازم (آخه میدونید یه مدته علی میگه بابا کجاست؟میگم رفته سرکار.میگه چرا رفته سرکار؟میگم رفته پول دربیاره.میگه چرا پول دربیاره؟میگم پول دربیاره تا تو بندازی داخل پیشیت منظوم همون قلکشه که شکل پیشیه) فدای قلبه پاک...
21 فروردين 1394

از همه جا

علی به همه میگه شما حتی به من و باباییش                          مثلا میگه: شما بخوابید،شما بیارید،گوشی شما                                    اینم از جا کیلیدی خونمون که با طرح علی جوووونه              علی خیلی کتاب دوست داره .خیلی از کتاباش رو هم از حفظ میخونه....
19 فروردين 1394

لباس عید علی

اینم از لباسای عیدت با دایی جون و زندایی جون رفته بودیم خداحافظی با دایی علی مامانی و بابایی که میخواستن برن مکه. داخل ماشین دایی جون این کیوی رو دیدی که زندایی هم گفت بزار بگیره.جشمتم به تلویزیون بود ...
18 فروردين 1394

امروز اطراف خونه

امروز بعد از مدت ها علی رو بردم اطراف خونه بازی کنه اول ماشیناش رو بردم جلوی در یکم باهمونا باهم بازی کردیم،بعد یکم بدو بدو کردیم باهم،دونبال هم میکردیم،بعدشم بردمش تا کوچه بالایی و از آخر اون کوچه اومدیم داخل کوچه خودمون.آخرای کوچه خودمون یه کبوترم دید که ۲بار رفت بگیرش کبوتر هم پر زد و رفت از این به بعد میخوام دیگه اینقدر داخل خونه نگهش ندارم صبحا ببرمش داخل کوچه بازی کنه.البته اگه هوا یاری کنه الانا  همش بچها داخل خونه اند گناه دارن طفلکیا.تصمیم گرفتم ببرمش بیرون یکم بازی کنه.که کمتر بشینه پای تلویزیون و گوشی. اینجاهم اینا رو کنده یکی برای خودش یکی برای من میگه دسته دوله (دسته گل) ...
18 فروردين 1394

چوب و درخت!!!

سلام به همه دوستای گلم دیشب جالون خالی سوپ درست کرده بودم .بعد فکر میکنید علی به چی میگه چوب و درخت؟ به اونی که دستشه میگه درخت و اونایی که داخل بشقابه میگه چوب اینجا هم لباسش رو کثیف کرده ...
18 فروردين 1394

سومین سیزده علی مامان

سلام شکر پنیر مامانی                          خوبی فدات شم؟     چون این وبلاگ از همون اول برات درست نکردم اینا رو هم میگم. اولین سال سیزده بدر :اون سال هوا خیلی سرد بود و قرار شد که بیرون نریم.غروب دقیق یادم نیست که بابا محسن کجا کارداشت اما یادمه که یه کاری داشتن و رفتن بیرون،سر راه ما رو هم بردن خونه حاج بابا.هوا یکم بهتر شده بود برای همین با خاله فاطمه تصمیم گرفتیم بریم بیرون.وسایل برای عصرونه آماده کردیم  و رفتیم هزار پیچ همون اولاش نشستیم که زیاد باد نزنه که شماهم اذیت نشی.شاید حد...
18 فروردين 1394